عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



(..')/♥ ♥('..) .\♥/. = .\█/. _| |_ ♥ _| |_ ________________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ _________________ _______@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ ______@@@@@@@@@@ _________@@@@@@ _________________________ __@@@@_____-_____@@@@ ___@@@@_________@@@@ ____@@@@_______@@@@ _____@@@@_____@@@@ ______@@@@___@@@@ _______@@@@__@@@@ ________@@@@@@@@ _________@@@@@@@ __________@@@@@@ ___________@@@@@ ____________@@@@ ______________________ _____@@@@@@@@@@@ _____@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ نگران نباش ، نفرینت نمیکنم ! همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست

به نظر شما عشق اول بهترین عشقه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشق همیشه تنها سالارو آدرس hamedsalar.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

با تشکر:عاشق همیشه تنها سالار







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 115
بازدید دیروز : 122
بازدید هفته : 237
بازدید ماه : 237
بازدید کل : 22278
تعداد مطالب : 124
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1



آهنگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 124
:: کل نظرات : 80

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 115
:: باردید دیروز : 122
:: بازدید هفته : 237
:: بازدید ماه : 237
:: بازدید سال : 1248
:: بازدید کلی : 22278

RSS

Powered By
loxblog.Com

قواعد زندگی آسونه -عاشق نشو تا بتونی زندگی کنی-09215805586

یک شاخه گل سرخ برای غمم(قمسمت6و7)
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 14:24 | بازدید : 249 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

- متشکرم ...
لیلی از شرم سرخ شد و گفت :
- ولی من تعارف نمی کنم شما الان به این پول احتیاج دارید .
امیر سعی کرد بر غرورش غلبه کند و پول را برای نجات برادرش بگیرد .اما نتوانست دندانهایش را به هم فشرد :
- نه ... نمی توانم بگیرم .
لیلی سماجت کرد :
- به این بچه نگاه کنید . او در تب می سوزد . او از دست می رود . لجاجت نکنید . در چنین موقعیتی خودخواهی و غرورتان را کنار بگذارید شما برای نجات برادرتان به این پول نیاز دارید .
مادر امیر با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود با صدایی بغض کرده خواهش کرد :
- پسرم قبول کن ... انشاالله بزودی این وام را پس می دهیم .
امیر با سر افکندگی پول را گرفت . لیلی خوشحال بود که توانسته است به این وسیله به مرد محبوبش کمک کند . امیر از جا برخاست و با افکار مغشوشی دنبال پزشک رفت . فکر می کرد چرا ... چرا یک ذره از انسانیت این آدم های واقعی در آنهایی که قادرند و میتوانند نیست ؟ چرا حرص طلا انسانیت را می کشد و آدم ها را زبون پست و دنی میكند؟ به مطب پزشک رسید و با پرداخت ویزیت زیادی که بر بودجه نحیف او تحمیلی بزرگ بود پزشک را قانع کرد که از بیمارش عیادت کند . مع هذا اینک كار بیهوده ای بود . وقتی پزشک در اتاق کوچک و خفه آنها قدم گذاشت روح پسرک بیمار به آسمانها پرواز کرده بود . هیچکدام نه گریه ای کردند نه شیونی سر دادند . مثل همه آدم هایی که تسلیم سرنوشت میشوند در سکوت کامل سکوتی حزن انگیز جسد را بگورستان بردند . امیر دیگر از پای در آمده بود . دیگر نمی توانست مقاومت کند . روح نا آرامش خسته شده بود و در پی آرامش بود . ولی نمی دانست این آرامش را چگونه بدست آورد .دلش سخت برای بهانه بی قراری می کرد .برای شکنجه دادن روحش ، برای خفه کردن آرزوهایی که در دلش تلمبار شده بود ، خود را در خانه زندانی میکرد . هفته به هفته قدم از اتاق کوچکش بیرون نمی گذاشت . حتی از مصاحبت با مادرش لذت نمی برد .نفرت قلب و روحش را سیاه کرده بود . میترسید اگر قدم در خیابان بگذارد با مردم گلاویز شده ، نزاع کند ، فریاد بزند ، ناسزا بگوید . آنقدر کتاب خو انده بود که دیگر مغزش جایی برای انباشتن مطلب نداشت . مدام این جمله را در مغز خود تکرار می کرد :
- انسان آزاد است و مختار و مسئول
و امیر این مسئولیت را غیر از مختاری و آزادی اش احساس می کرد ... وقتی میدید تنها است ، وقتی احساس میکرد که باید بار سنگین مسئولیت را روی دوشهای خود حمل کند می فهمید خسته است .سخت خسته است . درون تخت خواب می افتاد . از خودش هم بیزار شده بود . مشتهایش را گره می کرد و فریاد می زد :
- مردک لندهور بخواب و بخور تا مادرت تا این پیرزن فرتوت و ناتوان با رختشویی شکم گنده ات را سیر کند .
امیر بر اثر تنهایی حساس شده بود و این حساسیت به قدری فوق العاده بود که به هر چیزی دقیق می شد . اینک چند روزی بود که میدید مینو بی خبر و بی خیال از مشکلاتی که دور و برشان را گرفته هر روز شکفته تر میگردد . مثل نهالی که آفتاب بهاری زنده اش می کند مینو زنده و با نشاط و سرخوش است . این کنجکاوی امیر را برمی انگیخت . باورش نمی آمد که مینو غم آنها را نبیند . جدا از آنها و بیگانه با گرفتاریهایشان باشد .پس این شور و شر برای چه بود ؟ این شادابی و سر زندگی از کجا سرچشمه می گرفت . امیر از این افکار رنج میبرد . سعی میکرد خود را ازدست افکار عذاب دهنده راحت کند و بر کنجکاویش غالب آید . به خود نهیب می زد که مردک بیکاره دیوانه شده ای . دیوانه شده ای . اما با همه این تلاش نمی توانست خود را قانع کند . سرانجام به جستجو پرداخت . مثل دیوانه ای تمام اسباب و اثاثیه مینو را از چمدان مندرسش بیرون ریخت و یک دفعه در ته چمدان در لابلای لباسهای مندرس چشمش به جواهراتی افتاد که هر کدام بیش از چند هزار تومان ارزش داشت .امیر وحشت زده به جواهرات چنگ زد . بعد انها را مثل یک چیز کثیف به گوشه ای انداخت و غرید :
- این گنج نفرین شده را از کجا آورده است . باید بفهمم .
و آن وقت بر دقتش افزود حالا می فهمید که بسیاری از روزها مینو دیر به خانه می آمد . حالا میفهمید که مینو در کیفش یک رژ گرانقیمت یک جعبه پودر و یک عطر اشرافی دارد . عطری که حال امیر را بهم می زد . حالا می فهمید که مینو همیشه در کیفش مبالغ قابل توجهی پول دارد . میبایست می فهمید که مینو این جواهرات این پولها را از کجا آورده است . سرش کجا گرم است . احساس وحشتناکی به او دست داده بود .احساس اینکه منجلاب تهران خواهرش را به کام خود کشیده است و این ضربه ای بود که امیر قدرت تحملش را نداشت .خواست از لیلی کمک بگیرد . این دختر ساده و فداکار که همیشه آماده بود تا در راه امیر همه چیز خود را بدهد ، مثل یک دانش آموز خجول دبستان مقابل او ایستاد . امیر آهسته گفت :
- لیلی می توانی به من کمک کنی ؟
لیلی با لکنت زبان جواب داد :
- هر کاری از دستم بر آید مضایقه نمی کنم .
- گوش کن لیلی من به مینو مشکوک هستم . من میدانم که او دارد غرق می شود . دارد از بین می رود . باید من و تو کمکش کنیم . باید نجاتش بدهیم تو میدانی او با کی رابطه دارد؟
لیلی همه چیز را میدانست . مینو همیشه حرفهایش را برای او میزد .از پارتی هایی که میرفت .از لحظات لذت بخشی که گذرانده بود. از هدیه هایی که گرفته بود از همه چیز برای لیلی حرف میزد و لیلی چون یک امین مثل سنگ صبور به حرفهای او گوش فرا می داد و محرم اسرارش بود .حالا که امیر از لیلی خواسته بود تا به او کمک کند در یک بحران بزرگ دست و پا میزد و از طرفی بعلت شرافت ذاتی و طبع خاصی که داشت نمی خواست اسرار کسی را که به او اطمینان کرده فاش سازد و از طرفی قادر نبود در مقابل خواسته معشوقش مردی که به حد افراط دوستش داشت مقاومت کند .امیر که او را ساکت دید گفت :
- لیلی به چه فکر میکنی ؟ تو میدانی . اگر میدانی باید به من بگویی ... این دختر هنوز بچه است . هنوز بد و خوب را نمی داند . هنوز گرگهایی را که در اجتماع ما برای از هم دریدنش چنگ و دندان تیز کرده و در کمین نشسته اند نمی شناسد و تو ... تو اگر بدانی و نگویی، اگر آن گرگ را بشناسی و سکوت کنی خیانت کرده ای ... به او، به من و از همه مهمتر به دوستی و صداقت و صمیمیت ما خیانت کرده ای .
لیلی میلرزید نمیدانست چه کار کند . نگاهش را که در آن محبتی عمیق و سوزان موج میزد به چشم های امیر دوخت و آهسته گفت :
- من خیلی سعی کردم او را قانع کنم ... ولی ... ولی نشد .
- پس تو او را می شناسی ؟
لیلی سرش را تکان داد امیر بی اختیار دستهای لیلی را که ابتدا یخ کرده و سرد و بعد داغ و تب آلود شد در دست گرفت و گفت :
- خوب بگو ... او کیست ؟ چگونه با هم آشنا شدند .
- او خیلی پولدار است ... برای مینو هدیه های گرانبهایی میخرد ... اتومبیل قشنگی دارد و به مینو قول داده است که با او ازدواج کند امیر از جا پرید و غرید :
- بهانه همیشگی ... بهانه ای که با آن دخترهای معصوم را فریب میدهند ... بگو ... لیلی بگو ... حرف بزن ... چطوری با هم آشنا شدند؟
- میدانی امیر ... دختری که دوست مینو است آنها را با هم آشنا کرد . بعد هم بین مینو و دوستش شراره بر سر او اختلاف افتاد و اما در این میان مینو پیروز شد
- تو او را دیده ای ؟
- بله یکبار به اصرار مینو به محل ملاقات آن دو رفتم و او را دیدم .
- اسمش را میدانی ... خانه اش را بلدی ؟
- خانه اش را نه ... اما اسمش را میدانم .
- چیه ؟
- نیاز .
نام نیاز چون پتکی سهمگین و کشنده بر مغز امیر فرود آمد سرش گیج رفت روی چشم هایش پرده سیاهی کشیده شد . ناله ای از دل برآورد و مثل آدم مستی تلو تلو خورد و روی صندلی افتاد . صدای لیلی چون صدایی که در کوهستان طنین می اندازد به صخره های سر بفلک کشیده می خورد و باز پس می آمد :
- نیاز ... نیاز ... نیاز
این کلمه صدبار هزار بار یک میلیون بار تکرار می شد . امیر سرگیجه میگرفت دستهایش را روی گوشهایش پیچید، سعی میکرد سرش را میان دستهایش پنهان كند تا نشنود اما نمی توانست . امیر به خود میکند و چشمهایش را بپوشاند ولی صداها رساتر و قویتر طنین می انداختند .لیلی همانطور بهت زده به امیر نگاه می کرد و از هراس به خود می لرزید . نمیدانست چرا امیر اینطور سیاه
شده است . دانه های درشت عرق بر سر و صورتش می جوشد و کلمات نامفهومی را زیر لب زمزمه می کند . لیلی از اتاق بیرون دوید سراسیمه خودش را به مادرش رساند و دست در گردنش انداخت و وحشتزده گریست . گریه ای تلخ و اندوهگین :
- مادر ... مادر ... به او کمک کن ... به او کمک کن ... امیر دیوانه شده است . عقلش را ازدست داده است . کف اتاق افتاده و به خود می پیچد . چشمهایش از حدقه بیرون زده لبهایش کبود شده و دهانش کف کرده است ...به او کمک کن مادر ... من می ترسم ... می ترسم که او از دست برود .
وقتی امیر ، مادر و برادر و خواهرش را از شیراز به تهران آورد اولین کاری که کرد این بود که برادر و خواهرش را در بهترین مدارس تهران به تحصیل گمارد . مینو کلاس پنجم ادبی را می گذراند و از آنجا که امیر علاقه داشت خواهرش کوچکترین ناراحتی را احساس نکند بیش از همه به سر و وضع او می رسید .مینو یک دختر شهرس تانی خجالتی , چشم و گوش بسته و ساده بود . اما مثل همه دخترهای شهرستانی برخلاف ظاهر آرام در درونش غوغایی برپا بود . او در تهران با چیزهای تازه ای آشنا شد که قبلا فقط در عالم خیال به آنها فکر می کرد . او می دید که در دبیرستان همه دخترها از عشق هایشان از پسرها از قرارها قهر و آشتی ها و نامه ها صحبت می کنند . میدید که آنها به راحتی و سادگی بی شرم و ترس از لحظات لذت بخشی که با پسرها گذرانده اند حرف میزنند .مینو این همه را میدید و میشنید و احساس می کرد که نیازی در درونش رشد می کند . نیاز اینکه با پسری آشنا شود . بفهمد حرفهای دوستانش تا چه پایه حقیقت دارد .بر سر راه او هنگامیکه از خانه به مدرسه می رفت و یا از مدرسه به خانه باز می گشت پسرهای زیادی قرار میگرفتند که مینو آماده بود به سادگی با هر کدامشان طرح دوستی بریزد.واقعا برای او فرق نمی کرد که این پسر کیست و چه قیافه ای دارد . فقط می خواست حس کنجکاویش را فرونشاند فقط می خواست هنگامیکه دوستانش از موجودی به نام بوی فرند صحبت می کنند او هم چیزی برای گفتن داشته باشد .مع هذا هر وقت در راه مدرسه پسری به او لبخند میزد یا میدید یکی از آنهمه پسر تعقیبش میکند و پشت سرش کلمات لذت بخشی بر زبان می آورد وحشتی موهوم بر قلبش چنگ می انداخت .
شرم گونه هایش را رنگ میزد . خود را میباخت . دست و پایش را گم میکرد و شتابزده بر سرعت قدمهایش می افزود ولی این وضع نميتوانست دوام داشته باشد . نیرویی برتر از شرم و وحشت، نیروی کنجکاوی، نیروی جوانی، تمایل شدید خواستن بر او چیره شد و سرانجام اولین پسری را که جرات کرد و به او نامه ای پر شور و سراسر اظهار عشق نوشت برای دوستی پذیرفت .سه روز بعد از آشنایی برای اولین بار یک بعد از ظهر به مدرسه نرفت . اصلا خودش هم نفهمید که چه پیش آمد و چطور شد .وقتی پسرک را دید که سر راهش ایستاده و به او لبخند میزند داغ شد و همینکه به او پیشنهاد داد که به جای مدرسه با هم به سینما بروند پذیرفت .
میترسید قبول نکند . او ساده و بی اطلاع بود . هنوز آئینه روحش کدر نشده و از زیرکی های خاص دختران تهرانی اطلاعی نداشت
یکوقت به خود آمد که در سالن تاریک سینما پسرک او را نوازش می کند . لذتی گنگ و ناشناخته رخوتی لذتبخش زیر پوستش میدوید و پسرک که شکار را ساده و تسلیم شده می دید هر لحظه بیشتر بر گستاخی اش می افزود .آنشب تا صبح مینو خوابش نبرد . هروقت آن صحنه و آن لحظات را به یاد می آورد گویی قلبش تیر می کشید . مینو از آن ساعات بیشتر از حدی که انتظار داشت لذت برده بود و حالا دلش می خواست هر روز ان لحظات تکرار شود . دیگر ترسش ریخته بود . دیگر وحشتی نداشت .صبح خیلی زود از بستر بیرون آمد . زیر لب زمزمه میکرد و آواز می خواند . یکباره شکوفا شده بود . چیزی در درونش شکفته بود دو روز بعد از آن ماجرا یکبار دیگر پسرک پیدایش شد .ولی این بار کلید آپارتمانی نیز در دستش بود . مینو ذوق زده و راضی مثل کسیکه مدتها انتظار میکشیده است دعوت او را پذیرفت و با پسرک به یک آ پارتمان دنج و خلوت رفت. مینو به درستی نمیدانست در آن آپارتمان
چه پیش آمد . اما بعد از آن دیگر همه ترسش ریخت . آخرین زنجیرهای وحشت از بین رفت .و همین بر گستاخی و جسارتش افزود . حالا دیگر کنجکاوی نبود که او را به سوی پسرها می کشید . با این وجود ناخود آگاه در این راه پیش میرفت . پسرک که شکار خود را خوب شناخته بود او را به دوستانش نیز پاس داد .مینو همانطور که در این جاده بی پروایی و تلخ پیش می رفت زرنگ تر میشد میفهمید که نباید خیلی ارزان خود را بفروشد حقه های تازه یاد می گرفت . دوست داشت که خیلی عاشقانش را رنج دهد .آنها را به بازی بگیرد و دست بیاندازد و به این وسیله تفریح کند . چون بچه روباهی که به تدریج حیله های شکار را می آموزد او نیز چیزهای تازه می آموخت .در این میان شراره دختری که او را سه بار به اتهام کارهای خلاف اخلاق از سه دبیرستان اخراج کرده بودند
مینو را کمک می کرد تشویق می کرد و همراه خود به مجالسی می کشاند که برای مینو عجیب و دوست داشتنی و تازه بود .شراره قبل از آنکه یک دختر فاسد باشد یک بیمار روانی بود . او قبل از آنکه به این راه کشانده شود با چنان تقدسی به پدر و مادرش نگاه میکرد که گویی در دنیا پاک تر از این دو موجود وجود ندارد .شراره با سادگی بچگانه ای مادرش را تا حد یک زن مقدس بالا میبرد و پدرش را چون پیامبری پاک و منزه میدانست .
او مثل همه دخترهای ایرانی چشم و گوش بسته بود .حتی در دبیرستان هیچکس با او به درستی در این باره سخن نگفته بود. یادش می آمد اولین باری که از مادرش درباره چگونگی به وجود آمدن بچه سوال کرد مادرش با قیافه ای که در آن وقت روحانی می آمد به او گفته بود :
- تو را خدا بما داد ...
و از آن پس همیشه فکر می کرد همه بچه ها را خدا از سینه آسمان برای پدرها و مادرها به زمین می اندازد . اما وقتی بغل گوش او وزوز کردند یکباره آن همه تقدس آنهمه پاکی چون کاخی که روی آب بنا می کنند فروریخته بود .از پدرش از مادرش بیزار شده بود و سرانجام دست به کارهایی زد که درست یک ماه بعد او را از دبیرستان اخراج کردند . چون او را در وضع زننده ای دیده بودند . شراره در آن موقع تازه سال اول دبیرستان بود . شراره از آن پس تبدیل به یک بیمار روحی شده بود . اما پدر و مادرش اولیای مدارسی که در آن تحصیل میکرد اقوام و آشنایان حتی دوستانش به جای اینکه دردش را تشخیص دهند و به معالجه اش بپردازند او را شماتت می کردند محدود می کردند سرزنش میکردند، آزار میدادند و همه اینها به جای اینکه شراره را از کارهایش بازدارد او را بیشتر جری میکرد.

حالا شراره نیز مثل مینو در کلاس پنجم ادبی تحصیل میکرد و از آنجا که کنجکاوی هر دو در مورد جنس مخالف به یک اندازه بود و روحشان در زمینه های وسیعی با هم آشنایی داشت چون دو دوست صمیمی بهم آمیخته بودند . بین انها فقط یک تفاوت وجود داشت . شراره از یک خانواده ثروتمند بود و مینو از یک خانواده فقیر .اما از آنجائیکه هر دو جوان بودند خیلی خوب میتوانستند این اختلاف را نادیده انگارند و در عوض تفاهم وسیعی که با یکدیگر داشتند اختلاف طبقاتی را کنار بگذارند .شراره در یک میهمانی بزرگ با نیاز آشنا شده بود و نیاز که از دیوانه بازی های شراره لذت برده بود این آشنایی را مسمتسک یک دوستی


:: موضوعات مرتبط: داستان , رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: